پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستانهای کوتاه » افسوس تکراری
نوشته شده در دو شنبه 2 خرداد 1390
بازدید : 398
نویسنده : پرویز طهماسبی
افسوس تکراری

پیری برای جمعی سخن میراند،

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.



بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار


خندیدند....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , حکایتها , ,
:: برچسب‌ها: داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها , متشکرم , پول , افسوس , تکراری ,



داستانهای کوتاه ( اثر )
نوشته شده در شنبه 1 خرداد 1390
بازدید : 353
نویسنده : پرویز طهماسبی

اثر

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته

رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …

 

در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :

 

مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!

 

خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها , متشکرم , پول , اثر ,



داستانهای کوتاه ( متشکرم )
نوشته شده در جمعه 1 خرداد 1390
بازدید : 392
نویسنده : پرویز طهماسبی

  متشکرم

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم: "بنشینید «یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

-"چهل روبل ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها , متشکرم , پول ,



داستانهای کوتاه ( نیت )
نوشته شده در جمعه 1 خرداد 1390
بازدید : 348
نویسنده : پرویز طهماسبی
نیت

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها , نیت ,



داستانهای کوتاه ( تلخ در قصابی )
نوشته شده در جمعه 23 ارديبهشت 1390
بازدید : 431
نویسنده : پرویز طهماسبی

تلخ در قصابي

توي قصابي بودم كه يه پيرزن اومد تو و يه گوشه وايستاد .

يه آقاي خوش تيپي هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج كيلو فيله گوساله بكش عجله دارم .....

آقاي قصاب شروع كرد به بريدن فيله و جدا كردن اضافه‌هاش ..... همينجور كه داشت كارشو مي‌كرد رو به پيرزن كرد گفت: چي مِخي نِنه ؟

پيرزن اومد جلو يك پونصد تومني مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه .....

قصاب يه نگاهي به پونصد تومني كرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟

پيرزن يه فكري كرد گفت بده نِنه!


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها ,



گل هدیه
نوشته شده در جمعه 23 ارديبهشت 1390
بازدید : 559
نویسنده : پرویز طهماسبی

شكسپير مي گويد: به جاي تاج گل بزرگي كه پس از مرگم براي تابوتم مي آوري، شاخه اي از آن را همين امروز به من هديه كن
مردي مقابل گل فروشي ايستاد.او مي خواست دسته گلي براي مادرش كه در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود .

وقتي از گل فروشي خارج شد ٬ دختري را ديد كه در كنار درب نشسته بود و گريه مي كرد. مرد نزديك دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه مي كني ؟


:: موضوعات مرتبط: حکایتها , ,
:: برچسب‌ها: داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد